kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۷۹۳۱
تاریخ انتشار : ۰۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۹:۱۵
حاشیه­‌نگاری بر بیتی از حافظ / 27

غم غریبی و شهرَ  یار

 
علی قربان‌نژاد
اگر از من بپرسند زیرکانه‌ترین و رندانه‌ترین کار استعمارگران غربی چه بوده در پاسخ خواهم گفت به گمان من اینکه آنها توانستند در طی یکی، دو قرن همه چیزهای لازم را چنان کنار هم قرار دهند که خروجی آن این شود که مردمان ساکن غرب آسیا و شمال آفریقا، خاصه مسلمانان، بنیان و زیربنای فکری‌شان این باشد که مسلمانان همواره باید مصرف‌کننده علم و فن‌آوری تولید شده در غرب باشند و پیشرفت علمی جامه‌ای است که آن را دست تقدیر بر قامت «از ما بهتران!» (یعنی غربی‌های و غیرمسلمانان) دوخته است. بر همین اساس است که اگر در میان جمعی از دوستان، آشنایان، اقوام، همکاران و... سخن از دوره طلایی تمدن اسلامی به میان آید با شور و حرارت در آن باره هر آنچه که مربوط به آن مبحث است و آن را به مدد رب‌الارباب آموخته‌ام با دیگران به اشتراک می‌گذارم. چیزهایی که گاه سبب حیرت و تعجب بسیار زیاد دیگران می‌شود. اما چه شد که در مدخل این ایستگاه از حاشیه‌نگاری بر ابیات حضرت استاد (که خدایش با امیرالمؤمنین(ع) محشور نماید) این سخنان به میان آمد؟! علت در یک سؤال است که از قضا پرسش بسیار مهمی است که پاسخ آن حقایق معرفت‌شناسانه را دربر می‌گیرد.
در نوبت قبل، بیشترِ حجمِ سهم هفتگی این وجیزه‌ها به موضوعی اختصاص یافت که در شعر حافظ از آن با عنوان «دیار خود» و «کوی یار» یاد شده بود. اگر در میان اشعار حافظ به جست‌وجو بپردازیم خواهیم دید که حجم قابل توجهی از میان آنها به طرق گوناگون به موضوع فوق‌الذکر اختصاص دارد. چیزی که در زندگی حافظ وجود دارد و راه را بر تعابیر دیگر می‌بندد این است که او تقریبا تمام عمرش را در همان محدوده زادگاهش سپری کرده است. به غیر از حافظ این موضوع در میان شاعران دیگر در آن دوران نیز از بسامد بالایی برخوردار است و این قلم بی‌بضاعت نیز نمونه‌هایی از آن میان (از دیگر شعرا) ذکر کرد.
چرا در آن دوران مواردی از این دست (آه و افسوس برای جایی که به آن وطن می‌گویند) در میان شاعران وجود داشته است؟! پاسخ این سؤال از طریقی با آنچه در مدخل این نوبت به عرض رسید در ارتباط است. در نظرات برخی فلاسفه نوعی تقسیم‌بندی تاریخ وجود دارد که از آن با عناوینی مانند «ادوار تاریخی» یاد می‌شود. هر تقسیم‌بندی بر اساس ملاک یا ملاک‌هایی صورت می‌گیرد و این تقسیم‌بندی نیز. پس برای تفکر، قضاوت در‌باره آن و نیز کسب شناخت و معرفت بیشتر نسبت به آن تقسیم‌بندی، باید ملاک‌های مدنظر آن را به خوبی مطالعه کرده و بشناسیم. در تقسیم‌بندی فوق نیز آنچه به عنوان ملاک مطرح بوده چیزی است که آن را «روح زمانه» می‌گویند. 
از مبعث رسول اسلام(ص) تا رحلت ملاصدرای شیرازی دوره‌ای است که از آن به عنوان یکی از ادوار تاریخی یاد می‌شود. فلاسفه معتقد به این تقسیم‌بندی می‌گویند هر کدام از این ادوار یا در سیطره اسماء جمالی خداوند هستند و یا اسماء جلالی. دوره‌ای که اکنون از آن یاد کرده‌ایم دوره‌ای بوده که تحت سیطره اسماء جمالی حضرت حق بوده است و لذا در آن می‌توان رشد و پیشرفت شایان توجه مسلمانان و به طور کلی مؤمنین به وجود خداوند و رسالت انبیا را دید. در دوره سیطره اسماء جمالی حضرت حق‌گویی آسمان به زمین نزدیک‌تر است و درهای فیوضات باز‌تر هستند. در چنین دوره‌ای ارتباط عالم خیال که سرچشمه الهامات به هنرمندان و شعرا هست با ایشان فعال‌تر است و لذا در میان اشعار شاعران این دوره بیشتر می‌توان رمز و رموزات پنهان را یافت. 
چنان که می‌دانیم جناب صدرالمتالهین، ملاصدرای شیرازی، ستاره پرفروغ آسمان علم و معرفت در دوره صفویه می‌زیست. از حدود 200سال قبل از ملاصدرا جریان رنسانس در اروپا آغاز شده بود و خاصه در اواسط و اواخر دوره صفویه مراودات اروپای متاثر از رنسانس با ایران رو به گسترش بود. به‌تدریج این مراودات تاثیرات فرهنگی و اعتقادی خویش را به جا می‌گذاشت. پیدایش رنسانس در اروپا نشان‌دهنده این بود که «روح زمانه‌ای» تازه در حال تولد است. روح زمانه‌ای که انسان مغرور از پیشرفت‌های علمی می‌خواست آن را تمام قد علیه دین و بنیان‌های دینی سامان دهد. پر واضح است که چنین دوره‌ای دوره سیطره اسماء جلالی حضرت حق باید باشد. در‌باره ارتباط ادوار تاریخی، عالم خیال و تخلص مطالبی دیگر هم هست که در نوبتی دیگر به عرض خواهد رسید اگر خدای تعالی عمر و توفیقی دهد. 
تنها برای پایان دادن به این مبحث این را بیان کنم که به عقیده این قلم الکن، همزمان با وقوع انقلاب اسلامی ایران شمیم تولد روح زمانه‌ای نو به مشام رسیده است. دوره‌ای که ان‌شاءالله دوره سیطره اسماء جمالی حضرت حق باشد. چرا که در چنین حالتی می‌توانیم انتظار زایش و رشد و نمو یک «تمدن اسلامی نوظهور» را داشته باشیم. تمدنی که امیدواریم فرمانده آن به زودی از پشت پرده غیب به در آمده و قلوب مشتاقان خویش را سرشار از شادی و شعف و شکرگزاری نماید. ان‌شاءالله.
در نوبت قبل مطلع غزل حضرت استاد را مورد کاوش قرار دادم و اکنون با امید به لطف پروردگار به ادامه غزل بنگریم. بیت دوم و سوم غزل مورد بحث تقریبا همان معانی بیت مطلع را دارد و یا در ادامه آن معانی هستند و آن ابیات اینها هستند:
غمِ غریبی و غربت چو برنمی‌تابم
به شهرِ خود رَوَم و شهریارِ خود باشم
ز مَحرمان سراپرده وصال شَوَم
ز بندگانِ خداوندگارِ خود باشم
چنان که عرض شد بیت دوم غزل نیز به نوعی تکرار همان معانی بیت مطلع است و نیز موید آنچه در بررسی بیت نخست عرض شد. این بیت به شکلی زیبا تایید‌کننده مطالب قبل است اگر به مواردی نظیر «غم غریبی» و «غربت» نگاهی دقیق داشته باشیم. 
اگر خاطر مبارکتان باشد در نوبت قبل به عرض رسید که حافظ تقریبا تمام عمرش را در زادگاهش و اطراف آن گذرانده و چندان سفری نداشته است. در این مورد یک بیت از غزلی دیگر از حافظ ذکر شد که در آن به صراحت شاعر به عدم سفر اشاره کرده است: «من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش» 
برای عدم تکرار مطالب نوبت قبل از ذکر مواردی که پیش‌تر تقدیم شده پرهیز می‌کنم و سراغ برخی موارد تکمیلی می‌روم. سؤال این است که چرا شاعر شیرین‌سخن ما با وجود آنکه در زادگاه و موطنش به سر می‌برده و لذا در میان دوستان و آشنایان و اقوامش بوده چنین از «غم غریبی» و «غربت» سخن می‌گوید؟! 
اگر به خاطر داشته باشید در یکی از نوبت‌های این سلسله مطالب به این موضوع اشاره کردم که پس از آنکه روح آدمی از قید و بند جسم رها می‌شود معمولا دو حالت به آدمی دست می‌دهد. نخستین حالت حیرت و تعجب است. از اینکه خود را (در حقیقت جسمش را) می‌بیند که مثلا بر زمین افتاده بدون هیچ حرکتی و... حالت دیگر حس آزاد شدن و رهایی است. از اینکه می‌بیند آن جسم ضعیف و آسیب‌پذیر و آن محمل رنج و مشقت تنها یک لباس بوده که برای مدتی بر او پوشانده بودند. وقوف او بر نکاتی از این قبیل و... به او کمک می‌کند که به یاد آورد کجا بوده و به کجا رفته است. 
عرفا به همین خاطر از عموم مردمان پیش‌تر هستند. این یعنی آنها پیش از آنکه به مرگ و سپس دریافت مفاهیم فوق برسند خود زودتر به کشف و فهم و درک مبانی می‌پردازند. این دست حقایق اگر برای مردمان دیگر در زمانی رخ می‌نماید که روح آنها از زندان تن رهایی یافته اما عارف با «شوق و پرهیز و جهد و توکل» به این مفاهیم دست می‌یابد. شوق به سخن گفتن با خداوند و یا عبادت او، پرهیز از هر آنچه لوح ضمیرش را آلوده و چشم حقیقت بینش را کدر می‌کند، جهد در مسیر دو مورد قبلی که عرض شد و نیز کسب علم و معرفت و همچنین توکل به حضرت حق و امید به یاری او در این مسیر. 
شاید یکی از معانی این غزل مولوی همین باشد که می‌خواهد به مخاطبان شعرش بگوید سعی و تلاش کنید تا آن حقایقی که پس از مرگ بر شما آشکار خواهد شد را در مدت زندگانی خویش دریابید: 
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
مخلص کلام آنکه شاعر عارف ما به آن حقایق دست یافته و چنان آن مفاهیم در وجودش به یقین نشسته که با وجود آنکه در شهر و دیار خودش و در زادگاه و موطنش به سر می‌برد اما «غم غریبی» ‌گریبانش را گرفته و «غربت» تازیانه‌اش می‌زند. او می‌داند که جسمش همانند لنگری سنگین است که مانع عزیمت او به نزد پروردگارش است. او بی‌قرار رفتن و یا بازگشت به «دیار حبیب» خود است و عاشق شیفته را اگر در زیباترین نقاط جهان با امکانات رفاهی مناسب هم قرار دهند باز آنجا و آن مناظر برایش چیزی جز «دلتنگی» به بار نمی‌آورد و هر لحظه مترصد فرصتی برای‌گریختن و رفتن به نزد معشوق خویش است چنان‌که در مصحف عزیز (سوره ذاریات، آیه 50) می‌فرماید: «فَفِرُّوا إِلَى اللهِ...» یعنی به سوی خداوند بگریزید...
برای عاشق اگر همه آن ناز و نعمت به قیمت دوری از معشوق باشد چیزی جز دلتنگی به همراه ندارد به همین نسبت نیز بودن در کنار معشوق حتی در شرایط سخت برای او مانند پادشاهی و «شهریاری» است. در بیت حافظ نکته‌ای زیبا وجود دارد و آن نسبتی است که کلمات «شهر خود» و «شهریار» دارند. او از دو عبارت مذکور استفاده کرده که اولی از این قرار است: «شهر+خود» و دومی را می‌توان این‌گونه هم دید: «شهر+یار». گویی حافظ می‌خواهد به این شکل به ما بگوید که «شهر خودش» و «شهر یارش» یکی هستند. 
شاید این پرسش پیش آید که به هر صورت وقتی در این دنیا هستیم در بند جسم عنصری (جسم مادی) هستیم و با این وجود اساسا سفر و عزیمت به آن دیار غیرممکن است پس چرا شاعر این چنین از آنجا سخن می‌گوید و با چنین حرارتی از عزم و اراده سفر به آن دیار حکایت می‌کند؟ در پاسخ این سؤال باید گفت که ما را و مسیر آینده ما را و رفتار و اعمال و گفتار ما را «دوست داشتن‌ها» و «برائت جستن‌ها» شکل می‌دهند. این نکته بسیار مهمی است و به این معناست که این حقایق که ما چه کسانی را دوست می‌داریم و عشق و علاقه خود را نثار چه کسانی می‌کنیم و نیز اینکه دشمنی خویش را متوجه چه چیزها و چه کسانی می‌گردانیم امری فوق‌العاده مهم است که تبعاتش به آن اندازه است که عاقبت ما را شکل می‌دهد. برای همین امر مهم است که خطاب به حضرت ارباب(ع) در زیارت عاشورا چند مرتبه این را تکرار می‌کنیم: «من دوستم با دوستان شما و دشمن با دشمنان شما»
این اشتیاق بودن در کنار حضرت دوست اگر بخواهد به واقعیت نیز بدل شود نیازمند این است که فرد درست‌کردار و نیکوگفتار و پسندیده‌افکار باشد. از معاصی دوری کرده و به اعمال ثواب مشغول باشد. این مسیر و راه «شهر یار» است و در این صورت و از این مسیر است که فرد «شهریار» خواهد شد.
اگر آدمی از این مسیر رفت و به دیار حبیب رسید آنگاه از «محرمان سراپرده وصال» خواهد شد و به مقام عظیم «بندگی» نایل می‌آید. در این باره حکایتی بس دلنشین از امام موسی کاظم(ع) وجود دارد که شنیدنی است. «بشر حافي» يكي از اشراف‌زادگان بود كه شبانه‌روز به عياشي و فسق و فجور اشتغال داشت. خانه‌اش مركز عيش و نوش و رقص و غنا و فساد بود كه صداي آن از بيرون شنيده مي‌شد. روزي از روزها كه در خانه‌اش محفل و مجلس گناه برپا بود، كنيزش با ظرف خاكروبه، در منزل آمد تا آن را خالي كند كه در اين هنگام حضرت موسي بن جعفر(ع) از در آن خانه عبور كرد و صداي ساز و رقص به گوشش رسيد. از كنيز پرسيد: «صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟» كنيز جواب داد: البته كه آزاد و آقا است. امام فرمود: «راست گفتي؛ زيرا اگر بنده بود، از مولاي خود مي‌ترسيد و اين‌چنين در معصيت گستاخ نمي‌شد.» كنيز به داخل منزل برگشت. بشر كه بر سفره شراب نشسته بود، از كنيز پرسيد: چرا دير آمدي؟ كنيز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل كرد. بشر پرسيد: آن مرد در نهايت چه گفت؟ كنيز جواب داد: آخرين سخن آن مرد، اين بود: «راست گفتي، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مي‌دانست)، از مولاي خود مي‌ترسيد و در معصيت، اين‌چنين گستاخ نبود».
سخن كوتاه حضرت موسي بن جعفر(ع) همانند تير بر دل او نشست و مانند جرقه آتشي، قلبش را نوراني و دگرگون ساخت. سفره شراب را ترك كرد و با پاي برهنه بيرون دويد تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان‌دوان خودش را به حضرت موسي بن جعفر(ع) رسانيد و عرض كرد: آقاي من! از خدا و از شما معذرت مي‌خواهم. آري، من بنده خدا بودم و هستم، ليكن بندگي خودم را فراموش كرده بودم، بدين‌جهت چنين گستاخانه معصيت مي‌كردم، ولي اكنون به بندگي خود پي بردم و از اعمال گذشته‌ام توبه مي‌كنم. آيا توبه‌ام قبول است؟ حضرت فرمود: «آري، خدا توبه‌ات را قبول مي‌كند. از گناهان خود خارج شو و معصيت را براي هميشه ترك كن.» آري، بشر حافي توبه كرد و در سلك عابدان و زاهدان و اولياي خدا درآمد و به شكرانه اين نعمت، تا آخر عمر با پاي برهنه راه مي‌رفت. امام در حقیقت با سخن گهربار خویش خواست تا به او بفهماند که آزادي حقيقي در رهایی از تعلقات دنیا و در بندگي خداست...